گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان راستان
جلد اول
تشنه‏ای كه مشك آبش به دوش بود


اواخر تابستان بود و گرما بيداد می‏كرد . خشك سالی و گرانی اهل مدينه‏
را به ستوه آورده بود . فصل چيدن خرمابود . مردم تازه می‏خواستند نفس‏
راحتی بكشند كه رسول اكرم به موجب خبرهای وحشتناكی - مشعر به اينكه‏
مسلمين از جانب شمال شرقی از طرف روميها مورد تهديد هستند - فرمان بسيج‏
عمومی داد . مردم از يك خشكسالی گذشته بودند و می‏خواستند از ميوه‏های‏
تازه استفاده كنند . رها كردن ميوه و سايه بعد از آن خشكسالی و در آن‏
گرمای كشنده ، و راه در از مدينه به شام را پيش گرفتن ، كار آسانی نبود
. زمينه برای كارشكنی منافقين كاملا فراهم شد
ولی نه آن گرما و نه آن خشكسالی و نه كارشكنيهای منافقان ، هيچكدام‏
نتوانست مانع فراهم آمدن و حركت كردن يك سپاه سی هزار نفری برای‏
مقابله با حمله احتمالی روميان بشود .
راه صحرا را پيش گرفتند و آفتاب برسرشان آتش می‏باريد . مركب و
آذوقه بحد كافی نبود . خطر كمبود آذوقه و وسيله و شدت گرما كمتر از خطر
دشمن نبود . بعضی از سست ايمانان در بين راه پشيمان شدند . ناگهان مردی‏
به نام كعب بن مالك برگشت و راه مدينه را پيش گرفت . اصحاب به رسول‏
خدا گفتند : " يا رسول‏الله ، كعب بن مالك برگشت " فرمود " ولش‏
كنيد ، اگر در او خيری باشد خداوند به زودی او را به شما برخواهد گرداند
، و اگر نيست خداوند شما را از شر او آسوده كرده است " .
طولی نكشيد كه اصحاب گفتند : " يا رسول‏الله ، مرارش بن ربيع نيز
برگشت . " رسول اكرم فرمود " ولش كنيد ، اگر در او خيری باشد خداوند
به زودی او را به شما بر می‏گرداند ، و اگر نباشد خداوند شما را از شر او
آسوده كرده
است " .
مدتی نگذشت كه باز اصحاب گفتند : " يا رسول‏الله ، هلال بن اميه هم‏
برگشت " . رسول اكرم همان جمله را كه در مورد آن دو نفر گفته بود تكرار
كرد .
در اين بين شتر ابوذر ، كه همراه قافله می‏آمد ، از رفتن باز ماند .
ابوذر هرچه كوشش كرد كه خود را به قافله برساند ميسر نشد . ناگهان‏
اصحاب متوجه شدند كه ابوذر هم عقب كشيده ، گفتند : " يا رسول‏الله ،
ابوذرهم برگشت " باز هم رسول اكرم با خونسردی فرمود : " ولش كنيد ،
اگر در او خيری باشد خدا او را به شما ملحق می‏سازد ، و اگر خيری در او
نيست خدا شما را از شر او آسوده كرده است
نمی‏شناخت . همان طور كه می‏رفت ، در گوشه‏ای از آسمان ابری ديد و چنين‏
می‏نمود كه در آن سمت بارانی آمده است . راه خود را به آن طرف كج كرد .
به سنگی برخورد كرد كه مقدار كمی آب باران در آن جا جمع شده بود . اندكی‏
از آن چشيد و از آشاميدن كامل آن صرف نظر كرد ، زيرا به خاطرش رسيد
بهتر است اين آب را باخود ببرم و به پيغمبر برسانم ، نكند آن حضرت‏
تشنه باشد و آبی نداشته باشد كه بياشامد . آبهارا در مشكی كه همراه داشت‏
ريخت و با ساير بارهايی كه داشت به دوش كشيد ، با جگری سوزان پستيها و
بلنديهای زمين را زير پا می‏گذاشت . تا از دور چشمش به سياهی سپاه‏
مسلمين افتاد ، قلبش از خوشحالی طپيد و به سرعت خود افزود .
از آن طرف نيز يكی از سپاهيان اسلام از دور چشمش به يك سياهی افتاد
كه به سوی آنها پيش می‏آمد .
به رسول اكرم عرض كرد : " يا رسول‏الله مثل اينكه مردی از دور به طرف‏
ما می‏آيد " .
رسول اكرم : " چه خوب است ابوذر باشد
سياهی نزديكتر رسيد ، مردی فرياد كرد : " به خدا خودش است ، ابوذر
است " .
رسول اكرم : " خداوند ابوذر را بيامرزد ، تنها زيست می‏كند ، تنها
می‏ميرد تنها محشور می‏شود " .
رسول اكرم ابوذر را استقبال كرد ، اثاث را از پشت او گرفت و به زمين‏
گذاشت ، ابوذر از خستگی و تشنگی بيحال به زمين افتاد .
رسول اكرم : " آب حاضر كنيد و به ابوذر بدهيد كه خيلی تشنه است " .
ابوذر : " آب همراه من هست " .
- " آب همراه داشتی و نياشاميدی ؟ ! "
- " آری پدر ومادرم به قربانت ، به سنگی بر خوردم ديدم آب سرد و
گوارايی است . اندكی چشيدم ، با خود گفتم از آن نمی‏آشامم تا حبيبم رسول‏
خدا از آن بياشامد